ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-------------
---------------------
(1) خب طور دیگه ای بلد نیستم پست بزنم.. همیشه که نه، اما پست زدن این روزهام یا همینه یا می شه بی حرفی.. بی حرفی که نه.. حرف که هست.. اما..
(2) خب.. دیدار با استادم چون اتفاق خاصی نیفتاده بود ننوشتم؛ اما به خاطر گل روی عزیزان، چشم (با ذکر حواشی می گم که زیاد بشه! )
.... تا ساعت 12 و نیم اون روز رو که یادتونه؟ ساعت 12 و نیم رسیدم دم در اتاق استاد؛ دیدم یکی داخل اتاقشه و صدای استاد هم می یاد؛ اما از اون جایی که بهم برای ساعت 1 وقت داده بود، گفتم خب تا همون یک صبر می کنم. دفترش توی یه راهروی خیلی کوچولوی فرعی ای هستش توی راهروی اصلی. من توی راهرو اصلی ه ایستاده بودم، که یهو دیدم اون مراجع اومد بیرون، و بعدش صدای استاد و نیز صدای قفل شدن در اتاقش اومد و انگار که رفت توی اتاق بغلی که دفتر گروه مترجمی ه. چون دوشنبه بود حدس زدم جلسه ی گروه باشه؛ با خودم گفتم چقد خوب شد متانت به خرج دادم و زودتر از وقتی که بهم گفته بود نرفتم جلو وگرنه ضایع می شدم خو :))
همین طوری ایستاده بودم منتظر، که دیدم یه خانومی اومد جلو و با اشاره به دفتر استاد پرسید نیومده؟ گفتم چرا بودش، اما الآن توی دفتر گروهه. گفت به من ساعت 12 و نیم وقت داده، و گفته که ساعت 1 رو به یه دانشجوی دیگه م وقت دادم. گفتم آره به من گفته 1 بیا. خلاصه حوالی 12:45 بود که دیدیم استاد با لیوانش اومد بیرون که بره سمت آبدارخونه. خانومه رو که دید برگشت در اتاقش رو باز کرد و گفت برو تو تا بیام. بعد منو هم دید، گفت برو تو الآن میام. چایی به دست برگشت و تا خانومه داشت با لپ تاپش ور می رفت به من گفت تو شروع کن.
منم یه نمونه ای از کارم رو بهش نشون دادم و سؤالاتی که برام پیش اومده بود رو ازش پرسیدم.
این استاد خیلی وقتا اسم دانشجوها رو یادش می ره؛ اگر مدت زیادی پیشش نرفته باشی خب موضوع پایان نامه رو هم باید براش از اول توضیح بدی (طبیعیه خو). اما جالب این جاست که یه جزئیاتی اصلاً یادش نمی ره. مثلاً این که من از اهواز می یام، سر پروپوزالم خیلی اذیت شدم و حرص خوردم (اینو این بار بهش اشاره ای نکرد اما دفعه های پیش یادش بود)، و یه مورد دیگه که هر دفعه در کمال معرفت با یه مهربونی خاصی بهش اشاره می کنه.
بعد از من، خانومه شروع کرد به حرف زدن، منم کله م توی برگه هام بود که ببینم چیز دیگه ای یادم نمی یاد؟ که خب سؤال خاصی نداشتم و کار خانومه که تموم شد، چند دقیقه ای هم بحث علمی اجتماعی کردیم و اشاره ای به نقد نقش زن در کارهای سروش صحت!
بعدشم دکتر منافی اناری اومد دنبالش که خانوم دکتر کجایی؟! جلسه داره شروع می شه!
ما هم برگشتیم خونه مون :)
هوم؟ نه خو نرفتم خونه، اول رفتم طبقه ی پایین (بوفه) و ناهار خوردم (خب صبونه هم نخورده بودم). بعدشم رفتم دانشگاه خودمون، منتها دانشکده ی خودمون نه، رفتم ساختمون اصلی توی حصارک. کتاب کتابخونه مرکزی رو پس دادم (قرار بود یک ماه قبل ببرمش :| خو به من چه، قرار بود ماه قبلش برم تهران که جور نشده بود..) خانومه گفت دیر اوردی که؛ منم مثل یه بچه ی خوب گفتم آره تهران نبودم و قرار بود زودتر بیام که نشد، حالام اگر جریمه ای داره خب بگید. گفت جریمه ش می شه سه و نمی دونم چقد، اما چون بار اولته صفرش می کنم، اما تکرار نشه ها وگرنه ال می کنیم و بل
دیگه همین دیگه :) [ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 9:30 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |